هیچ...

هیـــ ـچ مگــــوے ...

آهستـــ ــﮧ وارב شــــو ...

اینجــــا בیگــــــــر ،

בلــ♥ــے بــــراے בلــ♥ــے، نمے تپـــــב!




از مــن خواستـــ حـــلالش کنــــم

همـــان کســی کــه...

بــا بــــی رحمـــی محبتــــ هایــم را حـــــرام کـــرده بــــــــود

مخاطب خاص

حتی اگر حرفی هم نبود

شماره ام را بگیر و فقط بخند

وقتی میخندی

زمان می ایستد 

ودر زیر پوستم انگار پرنده ای 

برای رهایی پرپر میزند 

ﺩﺭﺩﯾﻌﻨـﯽ :


ﺩﺭﺩﯾﻌﻨـﯽ :

ﺍﻣﺸﺒــﻢ ﻣﺜــﻞ ﺷﺒــﺎﯼ ﺩﯾﮕـﻪ ﺭﻭ ﺗﺨﺘﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﺑﮑﺸـــﯽ

ﺁﻫﻨﮕــــ ﺑــﺰﺍﺭﯼ ﻭ ﺑـﺎﺯﻡ ﻓﮑــﺮ ﮐﻨــﯽ ﺑـﻪ ﺣﺮﻓﺎﯾـــﯽ ﮐــﻪ ﺑﺎﻫــﻢ ﻣﯿﺰﺩﯾــم

به ﺍﯾﻨـﮑـﻪ خیلی همراهم بودی….

به ﺍﯾﻨـﮑـﻪ حتی یه نگاهش برات یه دنیا ارزش داره

به ﺍﯾﻨـﮑـﻪ چقدر باهم دعوا کردیم و آشتی کردیم

به ﺍﯾﻨـﮑـﻪ کلی حرف توی دلت میمونه و نمیتونی بهش بگی

ﺑﻪ ﺍﯾﻨـﮑـﻪ….

لعنت به ﺍﯾﻨـﮑـﻪ ها….

ﻭ ﻣﺜـــﻞ ﻫﻤﯿﺸــﻪ ﭼﺸﻤــﺎﺕ بایــد ﺗﻘﺎﺻـــ ﭘﺲ ﺑـــﺪن

دیگر آرزویی ندارم!

دیگر آرزویی ندارم!

خودم ک نه!

حداقل موهایم سپید بخت شده اند...!

به آینده بگویید

به آینده بگویید دیگر نیاید !
حال من
آینده اى که در گذشته انتظار داشتم
نیست…!!!

سیگار

لب پنجره نشستی

و به هوای مه گرفته بیرون نگاه می کنی

پاهایت را در آغوش می گیری و سیگاری روشن می کنی مثل همیشه

مثل همیشه پاهایت را به من ترجیح دادی!!!

بگو چکار کنم؟


  بگو چکار کنم؟

وقتی شادی به دم بادبادکی بند است

و غم چون سنگی

مرا در سراشیب یک دره دنبال میکند!!!

...!؟


گنجشکی بر جنـــــــــــازه گربه ای میگریست!!!

ک اینک با این همه زنـــــــــــــــــــــدگی چه کنم...!؟







در کوچــــه صدای باد رعشه میندازد بر تن دیوارها
و نــــور از تـــــرس تـــــاریکی فـــــرار کرده !
اینجــــــا دختــــــری پشت پنجره ایستاده است
خبری از لبخنـــد نیست
از چشمانش انتظـــــار میچکد ،
دست هایش “گــرفتن” میخواهد
و تن خسته اش ” آغــــوش ” . . .
پنجره را باز میکند تا هوای تـــازه تنفس کند
امـــــا نــــاگهان گردباد می آید و او را با خود میبرد . . . !
چه سبک بال بود آن دختــــر ، با وجود سنگینی آن همه غــــــم . . .!

رد ﭘﺎﻫﺎی او...!

ﺑﻪ ﻓﺎﻟﮕﯿﺮ ﺑﮕﻮ ﺧﻂ ﻋﻤﺮ ِ ﻣﻦ

ﮐﻒ دﺳﺖ ﻫﺎﯾﻢ ﻧﯿﺴﺖ …

رد ﭘﺎﻫﺎی او را ﻧﮕﺎه ﮐﻨﺪ. !

زن فالگیر
اشتباه می کرد
پیشانی بلند من
نشان از بختِ بلند من نداشت
موهایم ریزش داشت

هیـــــــچ آرزوییــــــ

خـــــــورشید را امروز به خاکـــــــ سپردم

تا اطــــــــلاع ثــــانویــــ

در قلمـــــــرو منــــ

هیـــــــچ آرزوییــــــ

حـــــــق طلــــــوع ندارد!

دیگر موهایم را رنگ نمیکنم



دیگر موهایم را رنگ نمیکنم
باید سیاه سیاه شوند
تا شاید روزی
شاعری از کنارم بگذرد
و در دفترش بنویسد:
امروز دختری را دیدم که سرنوشتش
همرنگ موهایش بود...!

آینه!

آینه!
تو ازشکستن چه می دانی
که شکسته شدنم را اینطور به رخم می کشی؟

من کجا و تو کجا . . . !


کفشهایم را نده !

پا برهنه میروم

تا در تنهایی خود با نگاه کردن به پاهایم عبرت بگیرم !

که من کجا و تو کجا . . . !

من تعطیلم


گل گرفته ام تا اطلاع ثانوی در قلبم را ،

لطفا نگوید کسی “دوستم داشته باش”

این یک قلم جنس را نداریم … تمام شد … من تعطیلم !

...


✘ آهــــای آدم هــــا . . .

مـــــرا ڪہ هـیـچ مـقـصـدے بـه نـامـم

و هـیـچ چـشـمـے در انـتـظـارم نـیـسـت را

بـبـخـشـیـد …

ڪہ بـا بـودنـم تـرافـیـڪ ڪـــرده ام . . .✘





باید کرکره ها را بکِشَم !

موهایم را ببافم !

یک لباس شل و وارفته بپوشم !

چراغ ها را خاموش کنم !

درب را روی ِخودم ببندم ، کلیدش را قورت بدهم . . .

همانجا پشت تنهایی سنگر بگیرم !

به همه بگویم : دنیای ِ من تعطیل است . . . !